عشق حاضر جواب من p132
با تعجب به صاحب صدا خیره شدم ... اینکه جمنه از جلوی صندق کنار رفتم جای من واستادو با یه حرکت چمدونو از صندوق کشید بیرون! بابا قدرت ... بابا پهلوون ... بابا خیار شور ... بابا چقدر دلم براش تنگ شده!
بدون توجه به من در صندوق بستو بعد از زدن ریموت به سمت ویلا رفت ... هی اقاهه چمدونمو کجا میبری؟
دنبالش رفتم ... به اتاقه من که رسید چمدون برد تو اتاق در عین ناباوری چنان پرتش کرد که صدای خیلی بدی داد قفلش شکست و لباسام پخش زمین شدن
-اینم از لباسات دیگه صداتو نشنوم
اشک توی چشمام حلقه زد ... داشت میرفت که بازوشو گرفتم ...
با صدایی که سعی داشتم لرزشش رو پنهون کنم گفتم
صبر کن جیمین
سر جاش واستاد بدون هیچ حرفی! شجاعت به خرج دادم گفتم:
- چرا با من اینجوری شدی؟ بخاطر امروز؟
برگشتو با اون چشاش که ادمو ذوب میکرد زل زد بهم ... بعد از چند لحظه زبون باز کردو گفت:
- نه!
نه تمومه حرفش نبود انگار ناراحت بود از یه چیزی با نگرانی گفتم:
- چیزی شده لطفا بهم بگو داری قلبمو میشکنی
کلافه با دست موهاشو بهم ریختو داد زد
خفه شو فقط یه مدت جلوی چشمم نباش نمیخوام ببینمت
سرجام خشک شدم
به چمدونم و لباسای ریخته شدم کف اتاق نگاه کردم و اروم گفتم ممنونم
و بعد اون بدون توجه بهم رفت . بغض راهه گلومو بست ... اون همه چیزه من بود ..و حالا بهم گفت خفه شم و جلوی چشمش نباشم وقتی به حرف چند لحظه قبلش فکر کردم نتونستم مانع ریختن اشکام بشم
تا حالا سعی کردم اینو از خودم مخفی کنم ... ولی دیگه نمیشه ... من عاشقش شدم ...
ولی اون ... ولی اون از من سرد شده ... اشکی که از روی گونم سر خورد! با پشته دستم پاکش کردمو
به ایینه خیره شدم .
لباسامو از روی زمین جمع کردم و مشغوله جابجا کردنه وسایلم بودم که سنا و لیسا مثل بختک افتادن تو اتاقم ...
بدون توجه به من در صندوق بستو بعد از زدن ریموت به سمت ویلا رفت ... هی اقاهه چمدونمو کجا میبری؟
دنبالش رفتم ... به اتاقه من که رسید چمدون برد تو اتاق در عین ناباوری چنان پرتش کرد که صدای خیلی بدی داد قفلش شکست و لباسام پخش زمین شدن
-اینم از لباسات دیگه صداتو نشنوم
اشک توی چشمام حلقه زد ... داشت میرفت که بازوشو گرفتم ...
با صدایی که سعی داشتم لرزشش رو پنهون کنم گفتم
صبر کن جیمین
سر جاش واستاد بدون هیچ حرفی! شجاعت به خرج دادم گفتم:
- چرا با من اینجوری شدی؟ بخاطر امروز؟
برگشتو با اون چشاش که ادمو ذوب میکرد زل زد بهم ... بعد از چند لحظه زبون باز کردو گفت:
- نه!
نه تمومه حرفش نبود انگار ناراحت بود از یه چیزی با نگرانی گفتم:
- چیزی شده لطفا بهم بگو داری قلبمو میشکنی
کلافه با دست موهاشو بهم ریختو داد زد
خفه شو فقط یه مدت جلوی چشمم نباش نمیخوام ببینمت
سرجام خشک شدم
به چمدونم و لباسای ریخته شدم کف اتاق نگاه کردم و اروم گفتم ممنونم
و بعد اون بدون توجه بهم رفت . بغض راهه گلومو بست ... اون همه چیزه من بود ..و حالا بهم گفت خفه شم و جلوی چشمش نباشم وقتی به حرف چند لحظه قبلش فکر کردم نتونستم مانع ریختن اشکام بشم
تا حالا سعی کردم اینو از خودم مخفی کنم ... ولی دیگه نمیشه ... من عاشقش شدم ...
ولی اون ... ولی اون از من سرد شده ... اشکی که از روی گونم سر خورد! با پشته دستم پاکش کردمو
به ایینه خیره شدم .
لباسامو از روی زمین جمع کردم و مشغوله جابجا کردنه وسایلم بودم که سنا و لیسا مثل بختک افتادن تو اتاقم ...
- ۲.۲k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط